دسته بندی | علوم انسانی |
بازدید ها | 20 |
فرمت فایل | docx |
حجم فایل | 39 کیلو بایت |
تعداد صفحات فایل | 28 |
مبانی نظری و پیشینه تحقیق سبک های مقابله با استرس(فصل دوم تحقیق)
قسمتی از مبانی نظری متغیر:
بطور کلی تنش یا فشار روانی یکی از فعال ترین حوزه های پژوهشی(40000 تحقیق درهمین دهه) در سال های اخیر بوده است و قرن اخیر را عصر فشار روانی نامیده اند(کارلیل و وودز،2002).
درچهل سال گذشته تا کنون نتایج پژوهش های مختلف نشان داده اند که فشارهای روانی مربوط به کار فقط علت بیماری و غیبت نیستند، بلکه بر جابه جایی کارکنان و کاهش کارآمدی و عملکرد آن ها در سازمان نیز موثرند(کلارکسون، هودکینسون،2007). برای مقابله با این مسئله چندین سال است که روش های مدیریت استرس به منظور آموزش افراد جهت چگونگی پیشگیری، کاهش و همچنین مقابله و سازگاری با فشار روانی تدوین گشته است. مدیریت استرس در کار، فرایند پیوسته ی نظارت، تشخیص و پیشگیر از محرک های تنش زای مفرط است که اثرات مضری بر بازدهی کارکنان و مدیران دارند. این محرک های تنش زا بیشتر تابع محیط و ادراک فرد از محیط هستند(رایتنو و کلاینر، 2004).
2-12-1-تعریف سبک های مقابله با استرس :
- سبک های مقابله ای به تلاش های شخص برای کنترل موقعیت استرس زا گفته می شود(اوره و همکاران، 2003).
- سبک های مقابله ای مجموعه ای از تلاش های شناختی و رفتاری فرد است که در جهت تغییر و تفسیر و اصلاح یک وضعیت تنش زا به کار می رود و منجر به کاهش رنج ناشی از آن می شود(کارور و همکاران،1993).
- سبک های مفابله ای تلاش مستمر به منظور سازگارشدن افراد با وضعیت نامتعادل است. در صورت استفاده از سبک های مقابله موثر، هیجانات تعدیل شده و استرس برطرف می گردد(زوپیریا گورستیدو همکاران، 2007).
- راهبردهای مقابله مجموعه ای از پاسخ های رفتاری و شناختی است که هدفشان به حداقل رساندن فشارهای موقعیت استرس زاست(لازاروس وفولکمن، 1984،به نقل از کولینز، 2008).
- سبک های مقابله با استرس به راهبردهای شناختی و رفتاری که افراد برای جلوگیری، مدیریت و کاهش استرس به کار می برد گفته می شود(اندلر و پارکر،1990).
فرایند مقابله عمدتا از فعالیت ها و اقدامات شناختی و رفتاری فرد برای مدیریت استرس تشکیل می شود. محققان، مقابله را تعادل تلاش هوشیاری برای مواجهه با مطالبات استرس زا می دانند. در این مقابله پاسخ های رفتاری آموخته شده، از طریق محدود سازی اهمیت موقعیت خطرناک یا ناخوشایند (مطالبات استرس زا)، استرس را کاهش می دهد. گرچه راهبردهای مقابله ، فعالیت های بسیاری را شامل می شوند، اکثر آنها مبین تلاش برای بهبود یک موقعیت دشوار مثل طراحی نقشه و اقدام عملی(مقابله مسئله مدار)، یا برای تنظیم درماندگی هیجانی مثل جستجوی دیگران برای حمایت عاطفی یا کاهش شدت دشواری موقعیت از نظر شناختی(مقابله هیجان مدار) هستند(راجرز و همکاران، 2006).
2-12-2-رویکردهای اولیه به فرآیند مقابله
این رویکردها سه سبک اصلی را متمایز می کنند که عبارتند از :
1. سبک مقابله مسئله مدار که وجه مشخص آن عملکرد مستقیم برای کاهش فشار ها یا افزایش مهارتهای مدیریت استرس است.
3. سبک مقابله هیجان مدار که وجه مشخصه ی آن را راهبردهای شناختی ای است که حل یا حذف عامل استرس زا را با دادن نام و معنی جدید به تاخیر می اندازد(بیلینگر و موس، 1981؛ زیدنر و اندلر، 1996).
2-12-3-رویکردهای جدید به فرآیند مقابله
طبقه بندی های جدیدتر چهارسبک مقابله شامل منطقی، گسسته، هیجانی و اجتنابی را توصیف کرده اند. مقابله منطقی به عنوان راهکارهای مسئله مدارو مقابله ی گسسته به عنوان رویکردی که بر اساس آن فرد از نظر شناختی از مشکل فاصله می گیرد تا از این طریق با آن مواجهه شود و تاثیر بالقوه ی هیجان را کاهش دهد تعریف می شود. مقابله منطقی و گسسته، بطور کلی سبک های کارآمد و مقابله هیجانی و اجتنابی غالبا سبک های ناکارآمد محسوب می شوند(روجر، جرویس و نجاریان، 1993).
لازارروس و فولکمن استرس را به عنوان یک رابطه پویا و دوطرفه بین شخص و محیط تعریف می کنند. آنها سبک های مقابله با استرس را به دودسته کلی مسئله محور و هیجان محور تقسیم می کنند و مطرح می کنند که افراد از هر دو نوع سبک مقابله در مواجهه با موقعیت ها استفاده می کنند . مقابله ای که فشارهای هیجانی را تشکیل می دهد به عنوان هیجان محور و مقابله ای که در آن فرد تلاش می کند تا عوامل به وجود آورنده این فشارهای هیجانی را تغییر دهد به عنوان مقابله مسئله محور تعریف می شود(لازارروس و فولکمن، 1984، به نقل از کولینز، 2008).
بطور کلی مطالعات نشان می دهند که استفاده از سبک های هیجان محور در مقابله با موقعیت های استرس زا با سطح بالایی از فشار روانی در موقعیت ها همراه است ، در حالیکه استفاده از روش های مسئله محور با سطح پایینی از استرس و فشار روانی در موقعیت ها همراه می باشند(فلتون و رونسون، 2004؛ استنتون، تنن، افلاک و مندولا، 2008).