دسته بندی | علوم انسانی |
بازدید ها | 19 |
فرمت فایل | docx |
حجم فایل | 39 کیلو بایت |
تعداد صفحات فایل | 21 |
پیشینه ومبانی نظری تحقیق نارسایی هیجانی (فصل دوم پایان نامه)
قسمتی از مبانی نظری متغیر:
یکی از مفاهیمی که به تازگی وارد حوزه روانشناسی شده است، نارسایی هیجانی است، این اصطلاح اولین بار توسط سیفنئوس (1970) جهت مشخص کردن افرادی که فقدان ظرفیت بارز در تشخیص و ابراز کلامی هیجانات بدون علت فیزیکی دارند ابداع شد. از آن زمان نارسایی هیجانی موضوع پژوهشهای بسیاری قرار گرفته است. چرا که نارسایی هیجانی میتواند به ایجاد مشکلاتی در روابط بین فردی، انطباق با هیجانات مختلف، حوادث استرس آور زندگی آسیب پذیری بیشتر فرد در برابر آنها منجر شده، به علاوه میتواند در استفاده از مکانیزم های مقابلهای ناکارآمد احتمال گرایش به سوء مصرف مواد و الکل را افزایش دهد (ون رسوم و همکاران به نقل از فاتحی نیا، 1388).
نارسایی هیجانی به یک سبک شناختی-عاطفی اشاره دارد که نتیجه آن اختلال خاص در بیان و پردازش هیجانات است. ولی معنای حقیقی آن «پریشانی در توصیف کلامی احساسات» است (کتلین، 1998، ترجمه عباس بخشی پوررودسری و شهرام محمدخانی، 1381). نارسایی هیجانی سازه شخصیتی است که با فقدان خیالپردازی، ظرفیت کم برای افکار سمبولیک و ناتوانی برای تجربه و بیان هیجانات مثبت مشخص میشود. نارسایی هیجانی به حالتی اطلاق میشود که در اثر آن فرد در درک پردازش و هیجانات خود مشکل دارد (سیفنئوس، 1973).
ویژگی اصلی نارسایی هیجانی عبارتند از: ناتوانی در بازشناسی و توصیف کلامی هیجانهای شخص، فقر شدید تفکر نمادین که آشکارسازی بازخوردها، احساسات، تمایلات وسابقها را محدود میکند، ناتوانی در بکارگیری احساسات به عنوان علایم مشکلات هیجانی، تفکر انتفاعی در مورد واقعیتهای که اهمیت بیرونی، کاهش یادآوری رویاها، دشواری در تمایز بین حالتهای هیجانی و حسهای بدنی فقدان جلوههای عاطفی چهره، ظرفیت محدود برای همدلی و خودآگاهی (تول میدا گلیاورویمر، 2005). بحث پیرامون اینکه آیا نارسایی هیجانی یک صفت با ثبات شخصیتی است و یا یک پدیده وابسته به حالت که بطور عمده به سطح افسردگی مرتبط است، چالشهای زیادی را بین پژوهشگران برانگیخته است. مطالعات بالینی نشان میدهد که همزمان با کاهش افسردگی ، نارسایی هیجانی نیز کاهش می یابد، با این حال تیلور و بگبی بیان داشته اند که بین صفات مطلق و ثبات نسبی در زمینه صفات شخصیتی تفاوت وجود دارد.
فوکونیشی و همکاران(1997) گزارش کردند که در مطالعه دانشجویانی که دارای تجربهی مراقبت مادری ضعیف بودند، آزمودنیها، مخصوصا در زمینه دشواری احساسات، ویژگیهای نارسایی هیجانی را نشان دادند. کریمر و لودر (1995) معتقدند که دلبستگی ناایمن میتواند فراگیری چگونه احساس کردن را با شکست مواجه کند و زمینه را برای ابتلا به نارسایی هیجانی هموار سازد. نارسایی هیجانی، ناتوانی در پردازش شناختی اطلاعات هیجانی و تنظیم هیجانها (بگبی و تیلور، 1997؛تیلور، 2000؛تیلور و بگبی، 2000؛ لبن، آهرن، شواتز و کاسیناک، 1997)، سازه ای است چند وجهی مشکل از دشواریدر شناسایی احساسات و تمایز بین احساسات و حسهای بدنی مربوط به انگیختگی هیجانی؛ دشواری در توصیف احساسات برای دیگران؛ قدرت تجسم محدود که با قلت خیالپردازیها مشخص میشود؛ سبک شناختی عینی (غیر تجسمی)، عملگرا و واقعیت مدار یا تفکر عینی (تیلور و بگبی، 2000؛ سیفنئوس، 2000). افراد مبتلا به نارسایی هیجانی، حسهای بدنی بهنجار را بزرگ میکنند، نشانههای بدنی انگیختگی هیجانی را بد تفسیر میکنند، درماندگی هیجانی را از طریق شکایتهای بدنی نشان میدهند، و در اقدامات درمانی نیز به دنبال درمان نشانههای جسمانی هستند (تیلور، پارکر، بگبی و اکلین، 1992).
دسته بندی | علوم انسانی |
بازدید ها | 18 |
فرمت فایل | docx |
حجم فایل | 32 کیلو بایت |
تعداد صفحات فایل | 17 |
پیشینه ومبانی نظری تحقیق احساس پیوستگی (فصل دوم پایان نامه)
قسمتی از مبانی نظری متغیر:
یکی از متغیرهای شخصیتی که در چند سال اخیر مورد توجه بسیاری از محققان قرار گرفته است، احساس پیوستگی است، (سالیوان، 1993؛ آنتونوسکی، 1996 ).
احساس پیوستگی یک سازه شخصیتی با سه مؤلفه درک پذیری، توانایی مدیریت و معناداری می باشد. در درک پذیری به احساس پیوستگی اشاره می شود که در آن فرد معتقد است هیچ چیز منفی یا حیرت آوری اتفاق نیفتاده و زندگی می تواند خوب و معقولانه و مطابق انتظارش پیش رود. مؤلفه توانایی مدیریت، احساس دارا بودن منابع مورد نیاز برای حل مشکل و مبارزه با استرس ها را منعکس می کند و در نهایت، احساس معناداری متضمن این است که چقدر فرد زندگی را با ارزش دانسته و تا چه اندازه این حس را به تنها به لحاظ شناختی بلکه به طور هیجانی به همراه دارد ( آنتونوسکی، 1996؛ آنتونوسکی، 1987 به نقل از واستاماکی، 2009 ).
احساس پیوستگی سازه ای است که توسط آنتونوسکی ( 1993 ) برای نشان دادن مقابله موفقیت آمیز در برابر فشارزاهای زندگی بیان شده است که جهت گیری کلی فرد و احساس اعتماد و پویایی مداوم و فراگیر را در زندگی و دنیای پیرامون وی نشان می دهد. احساس پیوستگی باعث می شود فرد تحریکات درونی و بیرونی دریافت شده را در زندگی سازمان یافته تر، قابل پیش بینی تر و توضیح پذیرتر درک نماید. به بیان ساده تر، احساس پیوستگی به ادارک و احساسات فرد اشاره می کند که زندگی برای او قابل درک، کنترل پذیر و پر معنی است و احساس پیوستگی یک ویژگی شخصیتی است و کسی که این احساس را داشته باشد:
1- محرک های درونی و محیط بیرونی که در طول زندگی ساخته شده اند را قابل پیش بینی و توضیح می داند.
2- معتقد است منابعی برای روبرو شدن با مطالبه های محرک ها وجود دارد.
3- این مطالبه ها، چالش هایی هستند که ارزش سرمایه گذاری و مبارزه دارند و بر همین اساس آنتونوسکی احساس پیوستگی را هسته اصلی پردازش اطلاعات پیچیده توسط انسان می داند که تعارضات را حل کرده و استرس را قابل تحمل می کند.
احساس پیوستگی، احساس قابل اعتماد، پویا، با ثبات و نافذ است ( آنتونوسکی، 1987؛ به نقل از ساوولاتین 2005؛ آنتونوسکی، 1996 )و آنتونوسکی معتقد است که احساس پیوستگی یک منبع مقاومت تعمیم یافته ای است که اثرات استرس را بر سلامت تعدیل می کند؛ این تعدیل از این طریق انجام می گیرد که احساس پیوستگی روشهای سودمند و مفیدی از برخورد با عوامل استرس زا را در اختیار افراد قرار می دهد و لذا این احساس، آن افراد را قادر می سازد تا در برابر اثرات استرس های زندگی مقاومت بیشتری از خود نشان دهند (زهراکار،1387).
آنتونوسکی احساس پیوستگی را به عنوان جهت گیری نافذ در نظر می گیرد که منجر به شکل گیری باورهایی می شود مانند این که محرک های درونی و بیرونی که در مسیر زندگی قرار دارند، قابل پیش بینی و توضیح پذیر هستند. فرد از منابع و توانایی هایی برای مواجهه با مجموعه ای از این محرک ها برخوردار است که احساس ارزشمندی مواجهه با این محرک ها را به دنبال می آورد (آنتونوسکی، 1987 به نقل از واستناماکی، 2009). آنتونسکی همچنین معتقد است که احساس پیوستگی باعث ایجاد منبع مقاومت تعمیم یافته ای می شود که اثرات استرس بر سلامتی را تعدیل می کند. بدین صورت که، روشهای سودمند و مفیدی از برخورد با عوامل استرس زا را در اختیار فرد قرار می دهد و از این رو، فرد را قادر می سازد تا در برابر اثرات استرس های زندگی مقاومت بیشتری از خود نشان دهد (بارتلت، 1998 به نقد از زهراکار، 1387).
احساس پیوستگی توانایی انتخاب یک راهبرد مقابله ای مناسب را برای مواجهه با محرک های استرس زای موجود در زندگی مهیا میکند ( توماسون و همکاران، 2009 ). زیرا انتخاب یک راهبرد مناسب برای مقابله استرس زاها بستگی به نوع نگرش و سازه های شخصیتی دارد. چنانچه استفاده راهبرد مقابله ای متناسب با موفقیت استرس زا کارآمد نباشد، می تواند منجر به برخی از مشکلات روانشناختی شود. یافته های بسیاری از پژوهشها رابطه احساس پیوستگی و سلامت روان را مورد تایید قرار دادند ( کانتین و همکاران، 2008، فلسنبرگ و همکاران، 2006؛ سامنین و همکاران، 2001 ). اما در خصوص رابطه احساس پیوستگی و راهبردهای مقابله ای مسأله مدار رابطه مثبت و بین احساس پیوستگی و راهبرد مقابله ای هیجان مدار رابطه منفی بدست آوردند ( توماسون و همکاران، 2010 ).
احساس پیوستگی به انتخاب راهبرد مقابله ای که برای فرد کارآمدتر باشد، منجر می شود. همچنین افرادی که احساس پیوستگی قوی دارند در استرس های روزمره و شرایطی که برای اغلب افراد استرس زا تلقی می شود برای آنها جزیی از زندگی و طبیعی است و بستری برای یادگیری را فراهم می کند. آنها باور دارند، هر آنچه برای مقابله با موانع و شرایط موجود لازم است در وجودشان نهفته است، بنابراین سعی می کنند از تمام موفقیت ها برای رشد خود استفاده کنند (آنتونوسکی، 1996). فلنسبورگ و همکاران معتقدند مفهوم احساس پیوستگی در سالهای اخیر به درک بهتر ما از عناصر اجتماعی مؤثر بر سلامت و بیماری کمک کرده است مفهوم احساس پیوستگی در سالهای اخیر توجه فزاینده ای را به عنوان یک مدل سلامتی زا به خود جلب کرده است. آنتونوسکی تاکید داشته است که یک حلقه ارتباطی بین احساس پیوستگی مفهوم سازی شده توسط او و سلامت جسمی وجود دارد و احساس پیوستگی یک تجربه درونی است که به صورت تدریجی در طول جوانی رشد می کند تا در یک فرد به یک کیفیت نسبتاً پایدار می رسد. توگاری و همکاران در یک مطالعه زمینه یابی آثار احساس پیوستگی را بر بهزیستی دانشجویان ژاپنی پیگیری کردند. شاخصهای مورد نظر در بهزیستی عبارت از وضعیت جسمی خوب، بهزیستی روان شناختی و حل موفقیت آمیز مسائل رشدی بود.
دسته بندی | علوم انسانی |
بازدید ها | 16 |
فرمت فایل | docx |
حجم فایل | 88 کیلو بایت |
تعداد صفحات فایل | 41 |
پیشینه ومبانی نظری تحقیق کنترل عواطف(فصل دوم پایان نامه)
قسمتی از مبانی نظری متغیر:
معمولاً پاسخ مردم به این که عواطف چیست، این است که عواطف یعنی احساس محبت و علاقه و بروز آن احساس نسبت به شخص دیگر. گاهی هم می شنویم که می گویند: فلانی آدم عاطفی است. و منظورشان این است که فلانی آدم لطیف و حساس و پرمحبتی است. درمجموع وقتی صحبت از عواطف می شود بلافاصله حالت احساسی خوشایندی از جنس عشق و محبت به ذهن متبادر می شود(احمدی، 1385).
معمولاً هیجان و عواطف نیز از نظر علوم رفتاری یکسان یا نزدیک به هم معنی شدهاند. هیجان، واکنش احساسی پیچیدهای است مرکب از یک عده تغییرات فیزیولوژیک که در تغییرات بدنی که مقدمه ی اعمال آشکارند، ظاهر می شود. پس هیجان یاعاطفه نوعی واکنش است. یعنی نوعی رفتار و جنبهی احساسی دارد یعنی ناشی از یک حس و ادراک آن است. از آنجا که احساس در انسانها دارای جنبههای خوشایند یا ناخوشایند است. پس عواطف و هیجانها که رفتارهای ناشی از احساسهای انسان است. خود دارای جنبههای خوشایند و ناخوشایند می باشد. بنابراین تصور اینکه عواطف تنها دارای بار خوشایند است، درست نیست. با چند مثال از هیجانها و عواطف به اثر آنها در زندگی می پردازیم. حالت هایی مثل غم، شادی، خشم، عصبانیت، ترس، اضطراب، افسردگی همگی حالت های عاطفی یا هیجانی است که به نوعی عکس العمل رفتاری را نیز با خود دارد(ایمانی و مهترپور، 1390).
شیوههای بروز عواطف در افراد، گوناگون است و تحت تاثیر یادگیری و زمینههای زیستی و ارثی قرار می گیرد. اما آنچه قطعیت دارد این است که رفتارهای عاطفی بیشتر متاثر از الگوهای محیطی است و چون این رفتارها جنبهی یادگیری دارد، بنابراین می توان برنامههایی برای آموزش ایجاد تعادل و هماهنگی در بروز عواطف در نظر گرفت و به این ترتیب بطور غیرمستقیم به کودکان کمک کرد تا عواطف خود را به نحو درست بروز دهند. عدهای فکر می کنند که تسلط بر رفتار عاطفی یعنی کوشش برای سرپوش گذاشتن برآن و بروز ندادن آنها؛ که این تصور نادرست است و باید به فکر ایجاد محیطهایی باشیم تا در آن فرزندان ما بطور غیرمستقیم و با یادگیری از الگوهای سالم در اطراف خود بتوانند عواطف خود را به درستی و به اندازهی لازم نشان دهند. اصولاً نشان دادن عواطف چه عواطف خوشایند چه عواطف ناخوشایند برای سلامتی، بقا و ارتباط سالم بین انسانها ضروری است(احمدی، 1385).
رشد عاطفى نوجوان ویژگى هاى خاصى دارد که عبارتند از:
1- هیجان و عواطف تند و شدید
2- نوجوان از محرّک هاى هیجانى به سرعت متأثر مى شود که دلیل آن نامتعادل شدن ترشّحات غدد داخلى و تغییر گرایش او نسبت به محیط است که از یک سو، نمى خواهدو نمى تواند واکنش هاى کودکى را از خود نشان دهد و از سوى دیگر، هنوز نمى تواند کاملاً با وضع موجود سازش یابد و واکنش مطلوب اطرافیان را نشان دهد. از این رو، وقتى به رفتار او انتقاد مى شود سریع ناراحت و غمگین مى شود.
3- گاهى در تعبیر و بیان عواطف خویش دچار تردید مى شود و حتى به دلیل نگرانى از انتقاد و سرزنش مردم، آن ها را آشکار نمى کند. به این دلیل، در خود فرو مى رود، به توهّمات پناه مى برد، از مردم کناره مى گیرد و گاهى از ناسازگارى امیال با واقعیات ناامید مى شود.
4- واکنش هاى هیجانى و عاطفى نوجوان ناپایدار است که دلیل این ناپایدارى در دو چیز مى باشد: الف. تغییر در ترشحات غدد درون ریز که موجب تحریک عاطفى بیش تر او مى شود. و ب. تغییرات رشدى خاص دوران بلوغ و تردیدهاى اجتماعى که تنش عاطفى نوجوان را افزایش مى دهد.
5- به دلیل آن که نوجوان تجربه بزرگ سالان را ندارد، در نحوه اظهار پاسخ هاى هیجانى و عاطفى نمى تواند سنجیده عمل کند; مثلاً، نمى داند محبت خودراچگونه به جنس مخالف نشان دهد(فتحی آشتیانی، 1391).
عواطف در دوره نوجوانى به امور خاصى تعلّق مى گیرد که شاید در ابتداى امر متناقض به نظر برسند؛ مثل ترس و خشم که نوجوان از طرفى مى ترسد و از طرف دیگر خشم مى کند.
الف ـ ترس: برخى تحقیقات نشان مى دهد که نوجوان در اوایل بلوغ هنوز برخى ترس هاى کودکى را دارد؛ مثل ترس از اشباح که به تدریج، این ترس ها را از خود دور مى کند. موضوع ترس در نوجوانى ممکن است این موارد باشد:
1- ترس هاى مدرسه اى؛ مثل ترس از امتحان، کوتاهى در انجام تکالیف، تمسخر و استهزاى معلمان و هم کلاسان و اجبار به شرکت در بحث گروهى و سخنرانى؛
2- ترس هاى بهداشتى که به شکل ترس از حوادث ناگهانى، مصیبت ها، بیمارى و مرگ ظاهر مى شود؛
3- ترس هاى خانوادگى که هنگام بیمارى افراد خانواده یا مشاجره آن ها مشاهده مى شود؛
4- ترس هاى اقتصادى که از پایین آمدن سقف اقتصادى خانواده ناشى مى شود؛
5- ترس هاى اخلاقى که به صورت احساس گناه در هنگام خطا و اشتباه ظاهر مى شود؛
6- ترس هاى جنسى که ناشى از نگرانى کیفیّت ارتباط با جنس مخالف واختلال احتمالى کارکرد اعضاى تناسلى اومى باشد(رحمتی، 1390).
نمودها و مظاهر ترس: الف)- اضطراب و دلواپسی که معمولا علت آن روشن نیست؛
ب)- کم رویی که با ترس از وضع موجود در محیط همراه است و از توجه نوجوان به خویش ناشی می شود؛
ج)- پریشانی که با ترس همراه است و هنگام نومیدی و نیافتن راه گریز از وضع موجود، پیدا می شود و همچنین ترس از استهزای دیگران یا افراط در تعریف و تمجید که او را پریشان می کند؛
د)- افسردگی که غالباً نتیجه یادآوری ناکامی ها، شکست ها و غم خوردن های پیشین است(شعاری نژاد، 1386)
ب - خشم: عوامل خشم در نوجوان عبارت است از:
1- به تعویق انداختن: او اگر نتواند در فعالیتی که انجام می دهد موفق شود یا او را از گفت وگو، خواب یا غذا منع کنند و کارش را به تعویق اندازند؛
2- احساس ستم و محرومیت: وقتی از اعضای خانواده، معلم یا دوستان نسبت به خود ستمی احساس نماید یا دیگران به نزدیکان او ظلمی کنند؛
3- تعدی به حریم و مقدسات فرد: مثل این که کسی به خط و فکر و دین نوجوان توهین کند؛
4- وضع مزاجی: مزاج نوجوان از عوامل طبیعی خارجی متاثر می شود؛ مثلاً اگر باد تند بوزد یا گرما شدید باشد یا دیر به ماشین برسد خشمگین می شود(رستمی، 1390).
Emotion
دسته بندی | علوم انسانی |
بازدید ها | 17 |
فرمت فایل | docx |
حجم فایل | 42 کیلو بایت |
تعداد صفحات فایل | 24 |
پیشینه ومبانی نظری تحقیق رقیب گرایی(فصل دوم پایان نامه)
قسمتی از مبانی نظری متغیر:
امروزه موفقیت شرکتها و مؤسسات در گرو شناخت آنها از مشتریان و رقبا و سایر عوامل تأثیرگذار بر بازار است. نیازها و خواستههای مشتریان همواره در حال تغییرند و شناخت این تغییرات نیز برای موفقیت بنگاهها حیاتی است. از سوی دیگر رقبا نیز به دنبال جذب مشتریان بیشتر هستند و در این راه از هیچ کوششی فروگذار نخواهند کرد. همچنین تغییر شرایط و قواعد حاکم بر بازار، از جمله تغییرات تکنولوژیکی، بر موفقیت مؤسسات در بازار تأثیرگذار است. شناخت و پیشبینی این عوامل و ارائه راهکار مناسب در برخورد با آنها نقشی کلیدی در موفقیت مؤسسه در بازارهای هدف ایفا میکند. از این رو گرایش به بازار و نیازهای مشتریان اولین ویژگی بازاریابی جدید است(رنجبریان، بنی طالبی و مهینی زاده، 1388). بازارگرایی اغلب همکاری بازاریابی در استراتژی کسب و کار سازمان در نظر گرفته میشود(سورنسن،2009). یک سازمان با اتخاذ بازارگرایی خود را به برآورده نمودن نیازهای مشتریانش در بلندمدت متعهد میکند. سودآوری، سهم بازار، نرخ بازگشت سرمایه، و سایر معیارهای عملکرد در نهایت موفقیت هر استراتژی را مشخص میکنند، بازارگرایی به معنای دستیابی به این اهداف با ارائه ارزش برتر برای مشتریان است(دِو، ژو، براون و آگاروال، 2009). سازمان بازارگرا سازمانی است که اقداماتش مطابق با مفهوم بازاریابی باشد، در حالیکه مفهوم بازاریابی در اصل مشتریان را مورد تأکید قرار داده است و این مفهوم مترادف با مشتریگرایی مورد استفاده قرار گرفته است، بازارگرایی تمرکز بر مشتریان و رقبا دارد در نتیجه مکمل مفهوم بازاریابی است(سورنسن، 2009). مشتریان و رقبا بازیگران برجسته بازار هستند. مشتریان محور و اساس تمامی تعاریف بازارگرایی هستند. دیشپاند و فارلی(1998) بحث می کنند که بازارگرایی و رقیبگرایی مفاهیمی متمایزند و بازارگرایی باید درک فعالیت های مشتریگرا باشد(همان). نارور و اسلاتر(1990) بازارگرایی را نوعی فرهنگ سازمانی تعریف کردند؛ و شرکت های بازارگرا را هم شرکتهای مشتریگرا و هم شرکتهای رقیبگرا معرفی کردند، آنها بیان نمودند به همان اندازه که مشتریگرایی برای سازمان مهم است، رقیبگرایی نیز دارای اهمیت است(رجوعی، 1387). آبل(1980) و دیکسون(1992) استدلال میکنند که یک بازار از مجموعهای از محصولات، مجموعهای از مشتریان، مجموعهای از رقبا و منطقهای جغرافیایی که در آن مشتریان و رقبا با یکدیگر در تعاملاند تشکیل شده است(سورنسن، 2009). هانت و مورگان(1995) بازارگرایی را شامل جمعآوری نظامند اطلاعات در مورد مشتریان و رقبای فعلی و آینده، تجزیه و تحلیل سیستماتیک اطلاعات با هدف توسعه دانش بازار و استفاده سیستماتیک این دانش در جهت شناسایی استراتژی سازمان تعریف نموده و در تعریف خود بر مشتریگرایی و رقیبگرایی تأکید دارند. دی و ونسلی(1998) بیان میکنند هنگامیکه تقاضای بازار قابل پیشبینی است و محیط رقابتی ثابت و متمرکز است، سازمانها باید منابع خود را بیشتر بسوی رقیبگرایی به حرکت درآورند. در نقطه مقابل در بازار پویا، با تعداد زیادی رقیب، بخشبندی زیاد و تغییر موانع ورود، سازمانها باید استراتژی خود را بیشتر در راستای درک مشتریانشان تغییر دهند(دو و همکاران، 2009). نارور و اسلاتر(1990) بر این باورند که رقیبگرایی به معنای درک نقاط قوت ، ضعف، قابلیتها و استراتژیهای رقباست در حالیکه لافرتی و هولت(2001) مطرح کردند که رقیبگرایی از نظر جمعآوری اطلاعات شبیه مشتریگرایی است. هردو برای ارضای بازارهای مشابه نیازمند تجزیه و تحلیل کامل قابلیتهای تکنولوژیکی و شایستگیها هستند(تاجدینی، ترومان و لارسن، 2006).
2-2-4-2 بیان مسأله
مشتریان و رقبا دو ویژگی برجسته از بازار رقابتی هستند(گائو، ژائو و ییم، 2007) و مشتریگرایی و رقیبگرایی اغلب به عنوان بخشی از جهتگیری استراتژیک سازمان مورد اشاره قرار گرفتهاند(گاتیگنون و ژورب، 1997 ؛ ژائو و همکاران، 2005). در حالیکه مشتریگرایی بر نیازهای مشتری تمرکز دارد، رقیبگرایی به جمعآوری اطلاعات مرتبط با رقیب و نظارت بر رفتارهای رقبا تأکید میکند(گائو و همکاران، 2007). نارور و اسلاتر (1990) رقیبگرایی را به عنوان درک سازمان از نقاط ضعف و قوت کوتاه مدت و قابلیتها و استراتژیهای بلندمدت رقبای کنونی و بالقوه تعریف میکنند. هدف رقیبگرایی ارائه یک مبنای یکپارچه اطلاعاتی مربوط به رقبای موجود و بالقوه برای اقدامات اجرایی است. رقبا به عنوان شرکتهایی تعریف میشوند که محصولات و خدماتی نزدیک به محصولات و خدمات سازمان عرضه میکنند به این معنا که آنها نیازهای مشابه مشتریان را برآورده میکنند. رقبای موجود و بالقوه سازمان ممکن است در میان سازمانهایی با تکنولوژی مشابه و غیرمشابه یافت شود(سورنسن، 2009). سازمانهای رقیبگرا فعالیتهای تجاری خود را از منظر منابع، مواضع هزینه و عملکرد مالی با رقبایشان مقایسه میکنند(دی و ندانگادی، 1994). چنین مقایسههایی بینش مفیدی را به سازمانها ارزانی میدارد تا جایگاه نسبی خود را در بازار درک کنند که این نیز آنها را قادر میسازد تا به سرعت اقدامات رقبا را پیشبینی کرده و پاسخ گویند(گاتیگنون و ژورب، 1997). دی و ونسلی(1988) بیان میکنند شرکتهایی که از رفتارهای رقیبگرا حمایت میکنند میتوانند بهترین اقدامات را شناسایی کنند در نتیجه آنها موقعیت کنونی خود را حفظ نموده و بهبود میبخشند که این نیز اثر مثبت بر نتایج آنها دارد(لنگلر، سوسا و مارکوس، 2013). هنگامیکه رقابت شدید است، شرکتها باید در محصولات و فرآیندها نوآوری کنند، بازارهای جدید بیابند، شیوههای جدید برای رقابت بیابند و بررسی نمایند که چگونه میتوانند خود را از رقبا متمایز کنند(تاجدینی، ترومان و لارسن، 2006). اطلاعات پیرامون رقبای موجود و بالقوه میتواند به سازمانها کمک نماید تا نیاز برای به چالش کشیدن ایدههای موجود، روالهای عادی و فعالیتها را به منظور پیشی گرفتن در رقابت تشخیص دهند. چنین بینشی میتواند برای شروع توسعه محصول جدید و حرکت به سمت بازارهای جدید به عنوان کاتالیزور عمل نماید. دانش پیرامون نقاط قوت و ضعف سازمان و رقبای آن اجازه شناسایی نارسایی و ناکارآمدی در محصولات و خدمات کنونی، شیوه های بهبود آنها و تطابق بهتر با نیازهای بازار را میدهد(لیسبوا، اسکارمیس و لاگس، 2011). با درک عمیق از رقبا سازمان می تواند موقعیتش را ارزیابی کند، استراتژیهای مناسب را تعیین نماید و به سرعت با اصلاح اقدامات دقیق در کوتاهمدت و همچنین با توسعه برنامههای بازاریابی اصلاح شده در بلند مدت به اقدامات رقبا پاسخ گوید(شین و آیکن، 2012). نقش رقیبگرایی هنگامیکه شدت رقابت در محیط بازار افزایش مییابد با اهمیتتر میشود. درک و فهم رقبا به سازمانها کمک میکند برای بهبود رقابتپذیری سازمان و توانایی برای رقابت با سایر بازیگران بازار فرآیندهای کسب و کار خود را مجدداً سازماندهی نموده و بهبود بخشند و منابع داخلی را توسعه بخشیده و مجدداً پیکرهبندی نمایند. هولی و همکاران(2000) بحث میکنند که سازمانهایی با میزان بالایی از بازارگرایی رویکرد فعالانه و متمرکز بر بیرون را دنبال میکنند( از طریق توسعه قابلیتهای رابطهای). بنابراین توجه دقیقتر به رقابت سازمانها را قادر میسازد تا برای اداره بهتر روابط مهم تجاری قابلیتها را توسعه دهند(اسمیرنوا و همکاران، 2011).
دسته بندی | علوم انسانی |
بازدید ها | 25 |
فرمت فایل | docx |
حجم فایل | 61 کیلو بایت |
تعداد صفحات فایل | 24 |
پیشینه ومبانی نظری تحقیق درمان شناختی- رفتاری (فصل دوم پایان نامه)
اصطلاح رفتار درمانی شناختی، نخستین بار در ادبیات علمی میانهی دهه 1970 به کار
رفت و مبانی تجربی رویکردهای شناختی-رفتاری به مسایل روانی به ابتدای قرن حاضر بر میگردد. در زمان نسبتاً کوتاهی پس از آن، رفتار درمانی شناختی به یک رواندرمانی پیشرو در اکثر کشورهای غربی تبدیل شد. درمانهای شناختی– رفتاری شامل راهبردهایی هستند که به منظور تغییر تفکر، نگرش، ادراک و رفتار افراد مسئله دار طراحی شده اند. درمان شناختی- رفتاری، اساساً رویکردی است که استفاده از آن برای درمان گروه وسیعی از اختلال های روانی مورد توجه و حمایت نظری و تجربی فراوانی قرار گرفته است. در این رویکرد که روش های شناختی و رفتاری در کنار هم به کار میروند، بر شناسایی باورهای نادرست، منفی و غیرمنطقی تأثیرگذار بر عواطف و رفتارهای بیماران و اصلاح این باورهای زیربنایی با استفاده از فنون شناختی و رفتاری تأکید می شود. درمان شناختی– رفتاری را می توان هم در موقعیت های درمان فردی و هم در موقعیت های درمان گروهی بکار گرفت و به نتایج خوبی دست یافت(به نقل از خدایاری فرد، 1389).
اساساً درمان شناختی- رفتاری از تلفیق دو رویکرد رفتار درمانی و رویکرد شناختی پدید آمده است. امروزه این رویکرد نظریه و نگرش های نسبتاً متفاوتی را در خود جای داده است که تنها وجه مشترک آنها، توجه به نقش واسطه ی فرایندهای شناختی در پردازش اطلاعات و بروز واکنش فرد به محرک هاست. این رویکرد از اصطلاحات و مفاهیمی استفاده می کند که به نحوی در چارچوب رفتاری معنا پیدا میکنند و قابل ارزیابی و سنجش تلقی میشوند(اصلانی و همکاران، 1386). همچنین، درمان شناختی- رفتاری به عنوان یکی از انواع روان درمانگری از نظر تجربی بسیار معتبر است، به طوری که نتایج350 مطالعه ی انجام شده در این زمینه، نشان دهنده ی کارایی این شیوه ی درمانی در درمان اختلال های روان پزشکی مانند اختلالهای اضطرابی، افسردگی و غیره است(بک و ویشار، 2000). این رویکرد درمانی با وجود اینکه نسبتاً جدید است و قدمت زیادی ندارد، هم به عنوان یک نظریه و هم به عنوان یک روش درمانگری زمینه را برای انجام مطالعات و تحقیقات بی سابقه فراهم کرده است. همچنین، شیوه ی درمانی شناحتی- رفتاری و بسیاری از تبیین های نظری آن مورد حمایت های فراوانی قرار گرفته است(بایلینگ و کویکن، 2003).
به لحاظ تاریخی، مبانی تجربی رویکردهای شناختی– رفتاری به مسایل روانی به ابتدای قرن حاضر بر میگردد. در شروع این قرن پاولف به بررسی و پژوهش درباره پدیدهای که آن را شرطیسازی کلاسیک نامید، پرداخت. شرطیسازی کنشگر از مشاهدات ثرندایک، تولمن و گاتری شناخته شد؛ و اسکینر تقویت کنندهها را تعریف کرد. این اصول رفتاری تدریجاً در زمینههای بالینی کاربرد پیدا کرد که برای مثال میتوان به کارهای واتسون و در زمینهی اضطراب و ماورر درباره ی شبادراری اشاره کرد. سهم اصلی در رشد اولیه رفتار درمانی را ولپی، که تحقیقات آزمایشگاهی او بر القای آزمایشی رفتار رواننژند در حیوانات پایهای برای ابداع فنون کاهش ترس شد و آیزنک که ساختار نظری محکم و بنیادی منطقی برای این درمان جدید فراهم آورد بر عهده داشتند.
نارضایتیها و فقدان پیشرفت چشمگیر در نظریهپردازی دربارهی رفتاردرمانی در دهه های 1970 تا 1990 و نیز بیاثر بودن روشهای موفق در کاهش اضطراب و چیره شدن بر رفتار اجتنابی ناسازگار در درمان افسردگی، راه را برای کشانیدن کاوش به مراحلی فراتر از فنون رفتاری موجود باز کرد. در نتیجه، کوششهایی برای افزودن عناصر شناختی به فنون موجود و نیز گشودن راهی برای ارایه و کاربرد منظم رویکردهای شناختی، به عمل آمد. از سال 1945 به بعد، بک و اِلیس را میتوان از پیشگامان شناختدرمانی دانست که آثارشان این رویکرد را پایهریزی کرد. اِلیس درمان عاطفی– عقلانی را توصیف کرد. او باورداشت که اختلالهای هیجانی و روانشناختی به میزان فراوانی پیامد تفکر غیرمنطقی و غیرعقلانی فرد است و اگر بیاموزد که تفکر عقلانی خود را افزایش و تفکر غیرعقلانی را کاهش دهد، میتواند، از دست بیشتر اختلالهای روانی رهایی یابد. رویکرد شناخت- درمانی بک نیز که ابتدا به طور عمده در افسردگی به کار گرفته شد، تفکر منفی را تنها یک نشانه در افسردگی نمیدانست. بلکه، باور داشت این نوع تفکر نقشی تعیینکننده در تداوم افسردگی ایفا میکند و تشخیص و تغییر افکار منفی میتواند به درمان افسردگی کمک کند. البته هرچند مدل شناختی بک، با کار روی افراد افسرده شروع شد. اما به سایر اختلالات نظیر اضطراب، اختلالات شخصیتی و اعتیاد گسترش داده شد.
به طور خلاصه، مشاهدات بک و اِلیس تشابهات زیادی داشت. اما آثار اِلیس نتوانست به اندازهی شیوهی بک توجه پژوهش بالینی را به خود جلب کند. یکی از خصوصیات بارز مدل شناختدرمانی بک، ایجاد پیوند محکم بین دو زمینه ی بالینی و پژوهشی بود و نیز پیوندخوردن بنیان نظری مدل شناختدرمانی با برخی از نگرشهای پردازش اطلاعات، ظرفیتهای جدیدی در آن به وجود آورد. استفاده از سازههای نظری مهم و کارسازی مانند طرحواره، سوگیری، فرضیهآزمایی، تحریف، افکار خود– آیند و غیره، تبیین برخی از مکانیسمهای شناختی در افسردگی و اضطراب را آسان تر ساخت. مدل بک، مخصوصاً از این نظر حایز اهمیت است که پژوهشهای گستردهای را دامن زده و یافتههای حاصل از این پژوهشها نه تنها پالایشهایی در پارهای از مفاهیم اصلی شناختدرمانی پدید آوردند، بلکه مکانیسمهای احتمالی جدیدی را در فرایند درمان ارایه دادند که گاه با مکانیسمهای پیشنهادی در شناختدرمانی، در مقام تعارض قرار میگرفتند. با این همه، این مدل هنوز یکی از کارآمدترین مدلها درباره ی تغییر رفتار و برداشت فرد از رویدادهاست. مخصوصا اهمیتی که در آن به جنبههای رفتاری و عملی(به شکل تکلیف خانگی، یادداشت برداری و...) در ارزیابی و درمان داده میشود و سازمانبندی مناسبی که در طراحی و اجرای برنامه درمانی در آن وجود دارد، در گسترش و قابلیت کاربردی آن در افراد مختلف و متناسب با شرایط مختلف فرهنگی و اجتماعی، تاثیر داشته است(هاوتون،1382).
براساس مدل درمانی الیس(1973)، بسیاری از افراد در سیر تفکّر خود به دلیل عدم آشنایی با اصول تفکّر منطقی و صحیح ، ناخواسته دچار خطای شناختی می شوند. به نظر می رسد افسردگی، بی قراری، رقابت های ناصحیح، خشونت، پرخاشگری و بسیاری از رفتارهای غیر عادی ما بیارتباط با خطاهای شناختی نیستند. الیس(1973) معتقد است که توسّل شخص به خطاهای شناختی به اضطراب و ناراحتی روانی منجر می شود. وقتی که فرد به چنین عقایدی توسل می جوید، در نگرش و برداشت های خویش شدیداً بر اجبار، الزام و وظیفه تأکید دارد و خود را بی نهایت به وقوع امر خاصی مقید و پای بند می کند(شفیع آبادی، 1375).